سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شوق، خوی صاحبان یقین است . [.امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 90 مرداد 26 , ساعت 3:49 صبح

با شروع ماه مبارک رمضان مرحوم سید محمد تقی موسوی کار و بارش میگرفت . نماز خانه را تزئئین میکرد صبح ها برای کلاس قرآن رحل را دور نماز خانه میچید و یک گلدان کوچک گل نیز بالای هر رحل قرار میداد و منتظر می ماند تا برادران یکی یکی از راه برسند و قران ها را بردارند و جلسه شروع شود .

ی

بچه ها دوره ای قرآن میخوانند و سید غلط میگرفت و اصلاح میکرد و در پایان هر جلسه با قرائت زیبای خود محفل را نورانی میکرد . یادش بخیر  برای شادی روح سید صلوات.


پنج شنبه 90 مرداد 20 , ساعت 4:30 عصر

سخن گفتن از انسان هایی که در اوج انسانیت و خدایی بودن می پرند، دشوار است. کسی که خود تجربه پرواز ندارد نمی تواند لذت پرواز را توصیف کند و از حقیقت آن سخن گوید. اما می توان از زاویه دید کسانی که هم تراز یا برتر از ایشان می پرند و فراز ایشان قرار دارند، زبان به ستایش ستود. این گونه حقیقتی را شناخت و او را به عنوان چکادی در دسترس الگو و سرمشق زندگی خود ساخت.

 

یکی از کسانی که در فراز ما قرار دارند و در اوج چکادهای آسمانی می پرند، حضرت خدیجه است. ایشان هر چند که به عنوان همسر پیامبر(ص) ام المومنین است: واَزواجُهُ امهاتکم (احزاب، آیه 6)، از فضایل دیگری نیز برخوردار می باشد که برخی از آن ها برای هر انسانی قابل دسترسی است و می تواند به عنوان دیگری مهم یا دیگران مهم قرار گیرد.

 

از جمله خصوصیات و فضایل آن حضرت(س) که غیر قابل دسترسی برای ماست، همسر پیامبر(ص) و مادر فاطمه (س) بودن است؛ اما ایشان پیش از این که این شرافت ها و فضایل را به دست آورد، از شخصیت الهی برخوردار بوده و از صبغه الله بودن(بقره، آیه 138) به انسانی متاله و ربانی تبدیل شد و افتخار همسری پیامبر(ص) و مادری فاطمه(س) را یافت.

 

هر چند که در قرآن به صراحت از حضرت خدیجه (س) یاد نشده، ولی به کنایه در آیاتی از جمله آیه 8 سوره ضحی از ایشان سخن به میان آمده است و خداوند درباره ایشان می فرماید: «وَ وَجَدَکَ عَائِلاً فَاَغْنَی؛ خداوند تو ای پیامبر را عائله مند و فقیر یافت پس تو را غنی و ثروتمند ساخت. هر چند که این غنا و ثروت به اشکال گوناگونی برای پیامبر(ص) تحقق یافت، ولی چنان که علامه مجلسی طبق روایات می گوید، خداوند ایشان را با مال و ثروت خدیجه بی نیاز و غنی ساخت؛ زیرا که این آیه شریفه به حضرت خدیجه(س) اشاره دارد.(بحارالأنوار، ج 43، ص 49)

 

ابن عبّاس نیز در تفسیر این آیه می فرماید: «خداوند پیامبر را فقیر یافت و مردم می گفتند پیامبر مالی ندارد؛ پس خداوند با مال خدیجه وی را غنی و بی نیاز گرداند.»( البرهان فی تفسیر القرآن، ج 4، ص 473)

 

آن حضرت (س) انسانی متخلق به اخلاق الهی و مکارم و فضایل انسانی بود. همین برجستگی ایشان موجب شد تا شرافت همسری پیامبر(ص) و مادری فاطمه(س) را به دست آورد. بر اساس آموزه  های قرآنی وی در جاهلیت انسانی متقی بود و دست کم از تقوای عقلانی و فضایل آن برخوردار بوده است که شایستگی این را یافت که نخستین زنی باشد که به پیامبر(ص) ایمان آورد. به یک معنا آن حضرت(س) پس از حضرت امیرمومنان علی(ع) دومین ایمان آورنده به رسالت است؛ زیرا نخست امیرمومنان علی(ع) در غار حراء همزمان با نزول وحی، ایمان آورد و سپس هنگامی که آنان به خانه مراجعت کردند و پیامبر(ص) رسالت خویش را عرضه داشت حضرت خدیجه(س) به ایشان ایمان آورد.

 

به هر حال،‌ پاکی و طهارت روح و روان و صفات و فضایل اخلاقی ایشان موجب می شود تا هدایت کتاب وحی را بپذیرد(بقره، آیه 3) و به سادگی اهل یقین و رستگاری شود.(بقره، آیه 5)

 

آن حضرت خدیجه(ص) پس از تصدیق به نبوت و رسالت پیامبر(ص) و پذیرش آن به عنوان نخستین زن مسلمان و مومن تا آخرین لحظه در کنار رسول اکرم (ص) ماند و در همه دوران سخت دعوت و تبلیغ در مکه و طائف، مشکلات و تهدیدها و خطرات را به جان خرید و همه ثروت و سرمایه مادی و جانی خویش را در راه پیامبر(ص) ریخت و تحت فشارهای اقتصادی و شرایط سخت و دشوار تحریم و محاصره در شعیب ابی طالب(ع) شهید شد و رخت از جان بر کشید.

 

در بیان منزلت و مقام آن حضرت(س) در یک مطلبی می فرماید: «دین اسلام به وسیله دو عامل استوار شد؛ یکی شمشیر علی علیه السلام و دیگر مال خدیجه علیه االسلام .»( فاطمه از ولادت تا شهادت، ص 439)

 

پیامبر(ص) در میان زنان خویش همواره از حضرت خدیجه (س) یاد می کرد به گونه ای که عایشه از این همه ستایش آن حضرت(ص) شکایت می کند.

 

عایشه می گوید: با آنکه خدیجه را ندیده بودم, هیچیک از زنان پیغمبر چون خدیجه مورد رشک و حسادتم قرار نگرفته است. زیرا بسیار اتفاق می افتاد که رسول خدا از خدیجه به نیکی یاد می کرد و از او تعریف و تمجید می نمود. (صحیح بخاری، ج 2، ص 277 و 210)

 

و نیز حکایت کرده است: روزی هاله, خواهر خدیجه از پیغمبر خدا اجازه خواست تا وارد شده آن حضرت را دیدار کند. رسول خدا که گوئی با شنیدن صدای هاله بیاد صدای خدیجه افتاده بود حالش به شدت دگرگون گردید و بی اختیار گفت: آه خدایا! هاله.

 

من که از رفتار پیغمبر رشک و حسادتم نسبت به خدیجه سخت تحریک شده بود بلافاصله گفتم: چه قدر از آن پیرزن بی دندان قرشی یاد می کنی ؟!!! مدتهاست که او مرده و خدا بهتر از او را به تو ارزانی داشته است !!!

 

 

 

عایشه می گوید پس از این اعتراض دیدم چهره رسول خدا برافروخت و آن چنان تغییر کرد که مانندش را تنها به هنگام فرود آمدن وحی بر آن حضرت دیده بودم که نگران دستورهای آسمانی است تا پیام رحمت نازل شود یا عذاب.

 

رسول خدا صلی الله علیه و اله در این حالت فرمودند: نه! هرگز خداوند نیکوتر از او را به من عوض نداده است... (مسند احمد، ج 6، ص150 و 154 و 117 و 58 و 102 و 202 و 279 ؛ سنن ترمذی، ص247 ، باب ما جاء فی حسن العهد؛ سنن ابن ماجه، باب الغیره من ابواب النکاح، ج 1، ص 315 ، صحیح بخاری، ج 2، ص 177 و 4 و 36 و195؛ استیعاب در شرح حال خدیجه ؛ تاریخ ابن کثیر، ج 3، ص 128؛ و کنزالعمال، ج  6، ص 224 حدیث شماره 3973)

 

عایشه همواره می گفت : خدیجه پیرزنی بیش نبود چرا این قدر او را تعریف می کنی ؟

 

پیغمبر (ص) جواب می داد : کجا مانند خدیجه پیدا می شود ؟ اولین زنی بود که به من ایمان آورد اموالش را در اختیارم قرار داد در تمام کارها یار و یاورم بود خدا نسل مرادر اولاد او قرار داد .

 

عایشه می گوید: بر هیچ زنی مانند خدیجه رشک نمی بردم با اینکه سه سال پیش از عروسی من مرده بود زیرا رسول خد ا خیلی از اوتعریف می کرد و خدا به رسولش دستور داده بود که به خدیجه بشارت دهد که در بهشت قصری برایش مهیا شده است بسا اوقات رسول اکرم گوسفندی را می کشت و گوشتش را برای دوستان سابق خدیجه می فرستاد .

 

حضرت صادق علیه السلام می فرماید: روزی رسول خدا ( ص ) وارد منزل شد عایشه را دید که در مقابل حضرت زهرا ایستاده داده و قال می کند و می گوید: ای دختر خدیجه تو گمان می کنی مادرت بهتر از من است؟ چه فضیلتی بر من دارد؟ او هم زنی مثل ما بود .

 

رسول خدا (ص) سخن عایشه را شنید. وقتی فاطمه چشمش به پدر افتاد شروع به گریه کرد. پیغمبر فرمود : فاطمه جان چرا گریه می کنی؟

 

عرض کرد : عایشه به مادرم توهین می کند .

 

رسول خدا خشمناک شد و فرمود : عایشه ساکت شو. خداوند متعال زن های با محبت و بچه دار را مبارک قرار داده است. خدیجه برای من فرزندانی به نام طاهر، قاسم ، فاطمه ، رقیه ، ام کلثوم وزینب آورد؛ ولی خدا ترا عقیم و نازا قرار داد .

 

در مقام منزلت حضرت خدیجه همین بس که در روایات بیان شده که او یکی از چهار زن برگزیده است(الخصال، ج 1، ص 206) و بهشت مشتاق اوست(بحارالأنوار، ج 43، ص 53). این که آن حضرت(س) بعد از مرگ، همدم مریم و آسیه خواهد بود(همان، ج 43، ص 28) که خداوند آن دو را الگوی زنان معرفی کرده است.(تحریم، آیه 11)

 

آن حضرت این شرف را داشت که نطفه آخرین دخترش فاطمه (س) از مائده بهشتی(همان، ج 43، ص 4) باشد و در هنگام حزن و نگرانی نسبت به رسول اکرم (ص) در زمان بارداری، فرزندش فاطمه (س) از درون رحم خدیجه، با مادر سخن گوید و به او دلداری دهد(همان، ج 43، ص 2).

خلیل منصوری


جمعه 90 مرداد 14 , ساعت 4:3 عصر
ایام هفته - رمضان - مرداد - اذان صبح - طلوع افتاب - اذان ظهر - اذان مغرب - نیمه شب
دوشنبه   -    1    -   10  - 35/4      -    12/6    -    11/13  -   29/20    -   22/0
سه شنبه-    2    -   11  - 36/4      -    13/6    -    11/13  -   28/20    -   23/0
چهارشنبه-    3    -   12  - 37/4      -    13/6    -    11/13  -   27/20    -   23/0
پنجشنبه -     4    -   13  - 38/4      -    14/6    -    10/13  -   26/20    -   23/0
جمعه     -     5    -   14  - 39/4      -    15/6    -    10/13  -   25/20    -   23/0

پنج شنبه 90 مرداد 13 , ساعت 3:12 عصر

j


دوشنبه 90 مرداد 10 , ساعت 10:16 عصر

باز امشب حق صدایم کرده است          وارد مهمانسرایم کرده است

با همه نقصی که در من بوده است        باز هم او دعوتم بنموده است

میهمانی شد شروع ای عاشقان           نور حق کرده طلوع ای عاشقان

باز مولا سفره داری می کند                 دعوت از عبد فراری می کند


پنج شنبه 90 مرداد 6 , ساعت 4:52 عصر

عملیات مرصاد در تاریخ 5 مرداد 1367 با رمز مبارک یا علی (ع) و بمنظور مقابله با منافقین در منطقه اسلام آباد وکرند غرب در استان کرمانشاه آغاز گردید . رزمندگان اسلام در 34 کیلومتری باختران ، ناگهان راه را بر ستون های منافقین بستند و در یک اقدام متهورانه تعداد زیادی از ادوات زرهی منافقین را هدف قرار داده و با سرکوب شدید منافقین ، آنها وادار به فرار مفتضحانه شدند.


دوشنبه 90 مرداد 3 , ساعت 11:28 عصر

روز چهار شنبه گذشته دو موتور سوار ساعت23 برادر بسیجی حسین مرشدی را در شهر اندیشه شهریار مورد اصابت جسم برنده از ناحیه سر قرار داده و متواری شدند. حال مجروح وخیم گزارش شده و در حالت بیهوشی است.


سه شنبه 90 تیر 28 , ساعت 12:49 صبح

فکر میکنم سال 1364 بود در روستای فرارت شهریار و مثل همیشه مادرم ، من و برادرم (شهید عباس افشار) را مامور تهیه وسایل برای پخت مربا برای جبهه نموده بود داشتیم و با فرقون دیگ را می آوردیم که همسایه مان شهید خیر الله افشار ( هوشنگ) را که بار فروشی داشتند دیدیم . پرسید عمه چکار میکنید ؟ مادرم گفت: می خواهیم برای جبهه مربای هویج بپزیم . خیر الله که تابحال با بسیج همسو نبود ولی تحت تاثیر شهید مرتضی زارع منقلب شده بود خیلی از ما جلو زده بود و احساس میکردیم که افراط میکند و البته او نیز میگفت میخواهم کم کاری هایم را جبران کنم .

ک

خلاصه گفت اجازه میدهید من هم مشارکت کنم و قبول کردیم و قرار شد فردا صبح دو کیسه هویچ بیاورد خانه ما تحویل دهد . صبح شد با صدای درب رفتم دیدم خیر الله 4 کیسه هویج آورده . مادرم گفت ما شکر و دیگ برای دو کسیه آماده کرده ایم دو کیسه را برگردان ولی او گفت : خوب شکر می آورم و رفت و دو برابر نیاز شکر آورد . باز اعتراض کردیم که حالا دیگ کم است و شکر اضافه . رفت یک دیگ و دو کیسه هویج دیگر آورد. گفته بودم که برای جبران مافات افراط میکرد و حتی نماز صبح و ظهر و مغرب و عشا و نماز شبش را  هم در مسجد میخواند . خلاصه شروع شد یکی دیگر دیگ باز هم هویج و باز هم شکر و نیروی کمکی و هیزم و کفگیر و...... خلاصه حیاط خانه پر شده بود از دیگ و هویج و گونی شکر و هیزم و زن های کوچه که هر کسی به کاری مشغول بود و دائما التماس میکردند دیگر نیازی نداریم ترا بخدا چیزی نیاور و خلاصه با سختی  و مشقت فراوان و فعالیت شبانه روزی چندین دیگ پر از مربا آماده شد . حالا مانده بودیم چطوری اینها را بسته بندی کنیم . چون دیگر شیشه مربا جواب نمیداد و باید دنبال دبه میگشتیم . خلاصه رفتیم پلاستیک فروشی های محل و همه دبه ها را خریدیم و مربا ها را بسته بندی کردیم و بچه های جهاد با دو تا وانت آمدند و آنها را بار زده و بردند و بعد از آن تا یکهفته آدم بود که با پادرد کمر درد و دست و پای سوخته و گرما زده توی کوچه تردد میکردند و مواظب بودند از خیر الله تقاضای جدید نداشته باشند.


دوشنبه 90 تیر 27 , ساعت 6:37 عصر

روح الله داداشی قهرمان مردان آهنین ایران قویترین مردان جهان در اثر ضربات چاقوی سرنشینان یک دستگاه پراید به قتل رسید

ق


چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 5:47 عصر

خاطره اولین اعزام به جبهه - جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس

شهدا

سال سوم دبیرستان بودیم سپاه شهریار هم روبروی دبیرستان امام خمینی در خیابان ولی عصر بود و هر از چند گاهی اعزام به جبهه بود و برادران بسیجی از صبح جمع میشدند و شروع به سینه زنی و خواندن اشعار انقلابی و حماسی نموده و اعزام میشدند. سر صبحگاه مدرسه هم هر روز شهید بهمن باغچی سرود حماسی می خواند و همه جواب میدادند و آقای باقری مسئول آزمایشگاه مدرسه هم گاهی نوحه ای انقلابی و حماسی را با شور حال می خواند و حال هوای خاصی داشت  ناظم مدرسه آقای جهرمی بسیار سخت گیر بود و زنگ که می خورد با داد و فریاد همه را به سر کلاسها می خواند و نمیگذاشت به بهانه تماشای اعزام دیر به کلاس برویم . البته این را هم بگویم که ایشان همان فردی بود که هوای رزمندگان را شدید داشت و مواظب بود رزمنده ها از درس عقب نمانند . مثلا مرا در مدرسه بازداشت کرد و همین موضوع باعث شد  ادامه تحصیل بدهم تا اینکه فوق لیسانسم را هم گرفتم.

خلاصه هرچند وقت یکبار اعزام بود و هر چند وقت وقت یکبار دسته گلی به جای یکی از دانش آموزان شهید . یکروز سعید رباطی و روز دیگر حمید تقوی و.... یکبار هم من که فکر میکردم اگر جنگ تمام شود جبهه نرفته ها خجالت میکشند در جامعه حاضر شوند با بچه ها عازم شدیم .

من و عباس در پایگاه بسیج

اول با کاروان از شهریار و البته با بدرقه پر شور مردم رفتیم تهران پادگان امام حسن (ع) (اسبدوانی سابق) و ظهر یک نهار جبهه ای خوردیم و بعد از ظهر بیکار بودیم و قرار بود فردا با قطار اعزام شویم . تهرانی ها مرخصی ساعتی گرفته و میرفتند تا صبح بیایند و بقیه دنبال یک جای خوب برای خواب و عبادت بودند.

 ما هم سه نفری مرخصی گرفتیم و رفتیم بیرون تا شب برویم مدرسه علمیه حاج ابوالفتح واقع در میدان خراسان  پیش طلبه های رزمنده از جمله برادرم عباس . ولی وسط راه محمد پشیمان شد و گفت من با بچه ها آشنایی ندارم و میروم منزل اقوام و من و مرتضی مقداری میوه خریدیم و رفتیم مدرسه علمیه و چقدر آن شب با دوستان خوش گذشت . آخر شب چون جا برای خواب نبود تصمیم گرفتیم برویم مسافرخانه ولی به بچه ها گفتیم میرویم پادگان و رفتیم میدان راه آهن دنبال مسافر خانه. ولی جو آن محل اینقدر خراب بود و افراد مشکوک زیاد بودند که کسی به دو نفر مجرد اتاق نمیداد .

 بلاخره آخر شب یک اتاق بسیار کثیف به ما دادند که البته یک سرباز هم آنجا خوابیده بود و ماهم یک جوری آنجا خوابیدیم و تا صبح به خودمان لعنت فرستادیم که آخر مگر پادگان با آن جو معنوی چه اشکالی داشت که ما به اینجا آمده ایم؟

صبح زود به پادگان برگشتیم و با تعریف بچه ها از مراسم معنوی دیشب و نگاه به در و دیوار پادگان افسوس خوردیم که چرا شب نماندیم . بهر حال پشیمانی سودی نداشت و البته ما هم موقع اعزام دوستانمان را در مدرسه علمیه دیده بودیم و روحیه گرفته بودیم . ساعتی بعد اتوبوسها آمدند و رزمندگان را به داخل شهر انتقال دادند و وسط شهر پیاده شدیم و مقداری در میان بدرقه پر شور مردم قدر شناس و انواع و اقسام پذیرایی های مردمی مثل بستنی و بیسکوئیت و شیرینی دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم میدان راه آهن و منتظر بلیط هاشدیم ولی مثل اینکه بلیطی در کار نبود و داخل هر کوپه 13 نفر سوار شدیم و راهرو هم پر شد و قطار حرکت کرد . حالا چطوری میخوابیدیم و غذا میخوردیم و برای نماز پیاده می شدیم و.... بماند .

صبح به اندیمشک و پادگان معروف دو کوهه رسیدیم و همه از قطار پیاده شده و وارد پادگان شدیم و در میدان صبحگاه تجمع کردیم . دیگه وقت آن بود که کم کم با شرایط جدید آشنا شویم . ساختمانهای موشک خورده . جای تیرهای مسلسل هواپیماهای جنگنده دشمن روی آسفالت و در و دیوار . دیگه مسئله جدی شده بود . یک سخنرانی توجیهی و معرفی پادگان و تقسیم بندی ها و سازماندهی ها شروع شد . از فردای آن روز ورزش صبحگاهی شروع شد و بعد دیگر همه دنبال کتاب دعا و برگه های نامه و اقلام فرهنگی و تمرینات خودسازی بودند.

من هم که ناشی بودم یک برگه نامه برداشتی و یک نامه نوشتم به خانه که بیایید اینجا با هم برویم شوش زیارت دانیال نبی و چند روز بعد مادر و برادر کوچکم عباس و خواهر کوچکم که سه سال داشت آمدند پادگان ولی ما رفته بودیم غرب و آنها رفتند شوش زیارت و برگشتند به منزل و من تازه فهمیدم که اینجا خونه خاله نیست و همه چیز را به ما نمیگویند.

شوش

حالا خاطرات جبهه بماند برای یک مقاله دیگر و فقط این را بگویم که بعد از سه ماه که تسویه کردیم تا برگردیم البته با دوستان جدید جبهه رفتیم کرمانشاه تا با اتوبوس برگردیم تهران ما بلیط یک ساعت بعد را گرفتیم ولی چند تا از دوستان کلاسشان خیلی بالا بود و دنبال اتوبوس سوپر میگشتند و آخر پیدا نشد و ناچار برگشتند با ما بیایند ولی اتوبوس ما هم  پر شده بود و ما هم مجبور شدیم بلیط ها را پس بدهیم و یک شب در مسافرخانه بمانیم .

البته این مسافرخانه به خرابی مسافرخانه تهران نبود ولی برای ما که سه ماه در بیابانها روز و شب را گذرانده بودیم هتل 5 ستاره بود . رفتیم داخل شهر و از هر چی میوه می دیدیم با هول و ولع مقداری می خریدیم و چندین نایلون کوچک میوه را در داخل مسافر خانه شستیم و گذاشتیم وسط و چه جور می خوردیم و آن شب از نظر راحتی اینقدر بالا بود که نمیتوانستیم بخوابیم .

روز بعد سوار اتوبوس شدیم و به تهران برگشتیم . چقدر آدمها تمیز بودند همه موهایشان شانه زده لبالسهایشان تمیز و اتو کشیده و داخل شهر دقیقا مشخص بود چه کسانی تازه از جبهه برگشته اند و یواش یواش ماهم شکل آنها شدیم تا اعزام بعدی . البته روزهای اول ورود به منطقه هم قیافه کسانی که قدیمی بودند و آنهایی که مثل ما جدید بودند کاملا تابلو بود.

 

 


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ